رامین ناگهان از بزرگراه پیچید در يك جاده فرعی شبیه راه های مسابقه ای همه تعجب کردند؛
رامین ناگهان از بزرگراه پیچید در يك جاده فرعی شبیه راه های مسابقه ای همه تعجب کردند؛
موضوع گفتگو «خواب» بود و هرکس قرار بود بحثی ارائه دهد.
وقتی در کلاس، محسن سخن خود را با نام خدا آغاز کرد و گفت:
از حیاط که وارد راهرو شد، بوی مطبوع قورمه سبزی مشامش را نواخت آشپزی همسرش حرف نداشت!
يك مناظره واقعی بود مسعود يك طرف و فرشید طرف دیگر ،دوستان هم تماشاگر!
داشت نگاه میکرد به مستندی که از تلویزیون پخش میشد که نشان میداد حیوانات دارای شعور مرموزی هستند که میتوانند
نکیسا در جمع بچه های کلاس گفت: دیشب با مریم صحبت میکردم پدربزرگش در خانه مرحوم شده و قرار است فردا تشییع کنند و به خاک بسپارند.
مادرش با مسافرت او موافق نبود اما پدرش میگفت بگذار برود و پخته شود و این شعر سعدی را می خواند:
تابلوها و بیلبوردها گاهی تأثیر گذارند و گاهی عادی به طوری که از کنارشان رد میشویم انگار که نیستند!
هر کاری را که لازم بود برای این که در امتحان موفق شود.
نوجوان که بودیم یکی از سرگرمی هایی که داشتیم این بود که تصویری مبهم و پیچیده را به ما می دادند و
گفت: دیدن داریم تا دیدن! گاهی فقط می بینی حال زمانی که در حین رانندگی به خیابان نگاه می کنی
مادرم میگفت وقتی بر اثر تحقیقات از بهائیت برگشتم و مسلمان شدم ،
قرار بود با هم به منزل شیرین بروند اما آدرس را پیدا نمی کردند
دلش میخواست با زبان لطیف شعر هم با او سخن گوید این زبان لطافت خاصی دارد که دل را هوایی میکند.
روشنا در دانشکده منتظر نکیسا بود تا با هم برای ناهار به غذا خوری بروند.
نکیسا هنوز در فکر حرفهای روشنا بود که میگفت خدا نزديك نزديك است به طوری که میتوانی با او درگوشی حرف بزنی نجوا کنی درد دل بگویی
من خدایی دارم که همین نزدیکی است؛ بلکه نزديك تر از من به خودم مثل آن نور که انوار از اوست، بی وجودش همه جا تاریکی است...