هر کاری را که لازم بود برای این که در امتحان موفق شود.
نوجوان که بودیم یکی از سرگرمی هایی که داشتیم این بود که تصویری مبهم و پیچیده را به ما می دادند و
گفت: دیدن داریم تا دیدن! گاهی فقط می بینی حال زمانی که در حین رانندگی به خیابان نگاه می کنی
مادرم میگفت وقتی بر اثر تحقیقات از بهائیت برگشتم و مسلمان شدم ،
قرار بود با هم به منزل شیرین بروند اما آدرس را پیدا نمی کردند
دلش میخواست با زبان لطیف شعر هم با او سخن گوید این زبان لطافت خاصی دارد که دل را هوایی میکند.
روشنا در دانشکده منتظر نکیسا بود تا با هم برای ناهار به غذا خوری بروند.
نکیسا هنوز در فکر حرفهای روشنا بود که میگفت خدا نزديك نزديك است به طوری که میتوانی با او درگوشی حرف بزنی نجوا کنی درد دل بگویی
من خدایی دارم که همین نزدیکی است؛ بلکه نزديك تر از من به خودم مثل آن نور که انوار از اوست، بی وجودش همه جا تاریکی است...